بهراد بهراد ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

my dear son

عکسهای جدید آقا بهراد

سلام گل مامان سونیا این عکس رو روز عروسی دایی سجاد تو آتلیه ازتون گرفتم، اونجاهایی که داری لبخند می زنی، زندایی سوگند با لباس عروس و دایی سجاد دارن برات شکلت در می آرن تا شما لبخند بزنی.   جدیداً پسرم فقط دوست داره بره پارک، بیچاره بابا هومن هنوز از راه نرسیده باید کیفشو بزاره توی خونه و آقا بهراد و که آماده و کفش پوشیده و منتظ ایستاده رو ببره پارک عاشق سرسره بازی هستی، همه مدلشم سوار میشی، ترس هم که اصلاً با شما میونه ای نداره عزیزم اینجا هم آقا بهراد برای اولین بار توی پارک دارن بلال رو اونم با چنگال میل می کنند نوش جااااااااااان عزیزم     اینم عکس عشق مامان توی پارکه بعد از نوش جان کردن بلال ...
26 مهر 1391

پسرکم قوي باش و به خدا توکل کن

يک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه می کرد. سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر می رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد. آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از آن خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود. آن شخص بازهم به تماشای پروانه نشست چون انتظار داشت که بالهایش باز و گسترده و محکم شوند و از بدن او محافظت کنند       اما چنین اتفاقی نیفتاد!   در واقع پروانه بقیه عمرش را می خزید و هرگز نتوانست...
24 مهر 1391

پسر طلا

هستی مامان سلام آقا بهراد جونم خیلی بزرگ و آقا شدی، خیلی منطقی و حرف گوش کنی یاد گرفتی دیگه جیشتو میگی، مامان و بابا هم قول دادن اگر جیشتو بگی بهت یه جایزه خوب میدن  و وقتی دیدم که شما اینقدر آقا و گلی به قولمون عمل کردیم و یه سه چرخه برات خریدیم اومدیم خونه مامانی که سورپرایزت کنیم، تو هم اول به روی خودت نیاوردی که سه چرخه رو دیدی و رفتی سوار ماشینت شدی (آقای مغرور)، بعد دیگه طاقت نیاوردی و رفتی سوارش شدی خیلی ذوق می کردی و من و بابا هم از خوشحالی تو کیف می کردیم.   دیگه کم کم هم داری حرف می زنی و منظور خودتو می رسونی، برای مثال خدمتتون عرض کنم که دیشب من و شما و بابا رفتیم کفش بخریم، بابا هومن یه کفش خرید و من ...
24 مهر 1391

کنسل شدن پروژه مهديابي

سلام آقا بهرادم بالاخره پروژه پيدا کردن مهد خوب با شکست مواجه شد و قرار شد با آژانس صحبت کنم که هرروز سر ساعت 3 بياد دنبالتو و تورو به من ساعت 4 تحويل بده که با هم بريم خونه که بعد از کلي سبک و سنگين کردن اين نظريه و شنيدن نظارت اطرافيان و مشورت با اونها >www.kalfaz.blogfa.com به اين نتيجه رسيديم که اين کار يه کم تو اوضاع و شرايط فعلي خطرناکه >www.kalfaz.blogfa.com و نميشه تورو دست هرکسي سپرد و باباجي گفت که اينکارو نکنيم >www.kalfaz.blogfa.com براي همين من از دايي سجاد خواهش کردم اينکار قبول کنه و هرروز زحمت رسوندن شما رو به من انجام بده که خيالم راحت باشه و دايي جون هم قبول کرد هوووووورررررراااااا ...
24 مهر 1391

مامان در جستجوی مهد کودک

سلام عزیز دلم مامان می خوام بزارمت مهدکودک که هم مامانی اعظم بتونه به کاراش برسه و استراحت کنه و هم من و بابا هومن هر روز یک مسافرت نریم و برگردیم (از غرب به شرق ـ از شرق به غرب)، شما هم تو ماشین و تو ترافیک خیلی اذیت می شی       پروسه انتخاب مهد خیلی طولانیه مخصوصاً اگر من قرار باشه انتخابش کنم کار خیلی سخت تر می شه چون از نظر من همه چیز تو مهد باید عالی باشه آخه پسر من همه هستیمه و دوست ندارم جایی بره که اذیت بشه      خلاصه اول شروع کردم سرچ کردن تو اینترنت و بعد از پیدا کردن چند تا مهد توی شهرک غرب و ونک، شروع کردم به سرچ کردن نظرات مادرهایی که بچه هاشونو توی اون مهدها گذاشتن و در نتیجه چند ...
18 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my dear son می باشد